اگر می دانستی با آمدنت، انسانیت می رود
باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود. به سختی وسایلی که در دستم بود را در ماشین گذاشتم. تمام لباسهایم خیس آب شده بود. می خواستم چترم را ببندم و سوار ماشین شوم که متوجه شدم مردی در آن طرف خیابان با لباسهایی ژولیده در کنار یکی از سطل های آشغال مشغول خوردن داخل پوست…