باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود. به سختی وسایلی که در دستم بود را در ماشین گذاشتم. تمام لباسهایم خیس آب شده بود. می خواستم چترم را ببندم و سوار ماشین شوم که متوجه شدم مردی در آن طرف خیابان با لباسهایی ژولیده در کنار یکی از سطل های آشغال مشغول خوردن داخل پوست هندوانه ای بود که از یکی از زباله ها در آورده بود.
آنقدر باران شدید بود که چهره او را به سختی می دیدم. در بین خریدهایم کمی شیرینی و میوه برای منزل تهیه کرده بودم. مقداری از آنها را برداشتم و به آن طرف خیابان رفتم و آنها را تحویل آن مرد دادم و برگشتم. خدا را شکر که باران شدید بود چون در تمام مسیر رفت و برگشتم در حال گریستن بودم. انگار که از این طرف خیابان تا آن طرف دو دنیای متفاوت وجود داشت. انگار که به سفری دور دست رفته بودم یا به سیاره ای ناشناخته.
در راه بازگشت به منزل یاد خاطرات دوران کودکیم افتادم. مادر بزرگ همیشه همه را جمع می کرد و از تجربیاتش برایمان می گفت و اینکه وقتی بزرگ شدیم چطور انسانی باشیم. او همیشه می گفت ما به دنیا آمده ایم که به یکدیگر کمک کنیم، دست هم را بگیریم و اگر قرار است موفق شویم، با هم و به کمک هم موفق شویم. ما به دنیا آمده ایم تا بخشی از مسئولیتی که خدا برایمان تعیین کرده انجام بدهیم.
آن موقع ها زیاد متوجه حرفهایش نمی شدم اما الان خیلی قضیه فرق می کند. تک تک معانی کلماتش را با تمام وجودم حس می کنم. البته الان دیگر خبری از مادر بزرگ ها و جمع شدن ها نیست جون در دهه ای هستیم که سر همه در گوشی هایشان است و نه آن مرد آن طرف خیابان را می بینند و نه گوشی دارند که به حرفهای مادر بزرگ گوش کند چون به جای آن با هندز فری در حال صحبت کردن هستند.
فردای آن روز مجددا برای خرید به همان محل مراجعه کردم. آسمان آفتابی بود. آن مرد آن طرف خیابان هم نبود. آشغال های هندوانه هم نبودند. به سمت نانوایی رفتم. موقع جمع کردن نان در کنارم یک خانم و آقای جوان هم مشغول به همین کار بودند. در همین موقع پیرزن خمیده ای که دست دختر بچه ای در دستانش بود و به سختی راه می رفت به سمت خانمی که کنار من ایستاده بود رفت و به او گفت : یک لقمه نان به من بدهید، این بچه بهانه گرفته.
آن خانم ابروهای تتو شده اش را کمی بالا داد و زیر چشمی نگاهی طلبکارانه به پیرزن انداخت و با لبهای پروتز شده اش گفت: خدا روزی شما رو خودش بدهد و محل را ترک کرد. پیرزن درخواستش را از مرد جوانی که کنار من ایستاده بود تکرار کرد اما متاسفانه آن مرد هم در حال چک کردن اینستاگرامش بود و فرصت گوش دادن به حرفش را نداشت. یک تکه نان به پیرزن دادم، او تشکر کرد و رفت. نمی دانم چرا باز به یاد قدیم افتادم. آن زمانها یعنی دهه ای که من در آن بزرگ شدم همیشه مادرم به من تذکر می داد که در زنگ تفریح وقتی چیزی برای خوردن می برم حتما به دوستانم هم بدهم شاید یادشان رفته باشد با خودشان غذا بیاورند.
بعد از نانوایی وارد یک مرکز خرید شدم. می خواستم دستهایم را بشویم. یک خانم جوان و یک خانم مسن هم در آنجا بودند. در حالی که دستانم را می شستم شنیدم که خانم مسن از خانم جوان درخواست کرد که چون نمی تواند بنشیند و زانوهایش درد می کند، آن خانم نگاهی بیندازد تا ببیند در کدام قسمت سرویس بهداشتی فرنگی قرار دارد. خانم جوان بی اعتنا به این صحبت در حالی که خودش را بزک می کرد تا از خود سلفی بگیرد از آنجا خارج شد. پس از شستم دستهایم، راه را به خانم مسن نشان دادم. فکر نمی کنم بیشتر از پانزده ثانیه طول کشید.
موقع بازگشت به منزل به دنیای مصنوعی و بی روح کنونی فکر کردم. چقدر آدم ها با زمان فرق کرده اند. چقدر کلمه ” کمک کردن” بی معنا شده است. چقدر قلب ها جنسشان تغییر کرده و به سنگ نزدیک شده است. در زمان ما نه گوشی هوشمندی بود و نه اینستاگرامی اما در عوض صفا و صمیمت بود. عشق بود. کمک و نوع دوستی مفهوم داشت.
یادم هست از قدیم از بازار که خرید می کردیم قبل از نوشتن فاکتور، بسم اله می گفتند. می گفتند اگر می خواهید خیر و برکت وارد زندگیتان شود باید در طول روز به چند نفر کمک کنید. منظور از کمک فقط مادی نبود. گاهی شما یک سلام و یا یک لبخند را به کسی هدیه می دهید که روز خوبی نداشته. گاهی به درد دل یک نفر گوش می کنید. نگاهی به خودم انداختم و خدا را شکر کردم که در دورانی بزرگ شدم که انسانیت معنا داشت. نمی دانم اگر دیرتر متولد می شدم ممکن بود چه سرنوشتی انتظارم را بکشد.
در دورانی که من بودم تکنولوژی به مفهوم امروزی وجود نداشت، تفریحات و سرگرمی ها هم به اندازه الان نبود اما اگر شخصی چه غریبه و چه آشنا از ما کمکی می خواست در حد توان و بدون چشم داشت انجام می دادیم. دوران ما به جای انگشت شصت لایک زدن برای صحنه های غم انگیز، دست یاری و کمک دراز می کردیم. زمان ما از بدبختی مردم برای جمع کردن فالور و لایک فیلم نمی گرفتند، بدون اینکه شخص مورد نظر متوجه شود به او رسیدگی می کردند. زمان ما جوان تر ها جای خود را به مسن تر ها می دادند و وقتی آنها به ما می گفتند : خدا خیرت بدهد، انگار که اسکار گرفته بودیم تا چند روز غرق در خوشحالی بودیم.
فردای آن روز دیگر دلم نمی خواست بیرون بروم. دیگر دلم نمی خواست گوشی ام را چک کنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. مرد فقیری را دیدم تکه نانی به دست داشت و در حال خوردن بود و گوشه ای نشسته بود و در حین خوردن برای پرندگان هم مقداری نان روی زمین می ریخت. خیلی دلم می خواست از این صحنه با شکوه با گوشی ام فیلم یا عکسی بگیرم اما منصرف شدم. سریع خودم را به پایین رساندم.
نزدیک مرد شدم و از او پرسیدم : چرا همه نان را خودتان نمی خورید؟ او گفت : دیشب گرسنه خوابیدم، صبح خانمی برایم این تکه نان را آورد، من هم گفتم شاید پرندگان هم دیشب را بی غذا سپری کرده باشند. در دلم گفتم احتمالا آن خانم در دورانی بوده که من هم بودم. لبخندی زدم ، مجدد امیدوار شدم و به منزل برگشتم. هنوز نسل دهه ما زنده هستند و انسانیت را زنده نگه می دارند. آی آدمها که در ساحل نشسته اید یک نفر آن طرف خیابان، یک نفر در نانوایی، یک نفر در پشت درب منزلتان…
انتهای پیام/ مرجان جانقربان