پرده اول:
باز هم مثل هر روز صدای زنگ تلفن همراه از خواب بیدارت میکند و تو میدانی مانند بقیه روزهای هفته چه کسی پشت خط است.
دستت به سمت صدای زنگ میرود میان خواب و بیداری به دنبال تلفن همراهت چرخ میخوری، یادت نیست دیشب کنار سرت بود یانه. این گوشی به واسطه شغلت دیگز جزیی از وجود توست.
تلفن را پیدا میکنی. “بله؟ آهان.. نه! نه! دارم کفشامو می پوشم؛ تا چند دقیقه دیگه اونجام..”
به هر سختی رختخواب را رها می کنی و دست و رویت را شسته و نشسته، ایستاده چای سرخ داخل لیوانت را به هم میزنی تا شاید روزت را با شیرینی آغاز کنی. از کمخوابی چشمانت سرخ شده، از خانه بیرون میزنی و به سمت محل کارت میروی تا رویدادهای امروز را به صادقانهترین شکل ثبت کنی، رویدادهای تلخی که تلخیش به کام مردم نشسته اما تو باید آنها را منتشر کنی تا ابزار شیشه پاک کردن و حمل و نقل سبزی مردمت را فراهم کرده باشی!
صدای به هم خوردن سکههای پول داخل جیبت اذیتت میکند، اما اغلب اوقات اسکناسهای درشت در جیب تو جایی ندارد جز زمانی که حقوق میگیری و باید لذت داشتن اسکناسهای درشت را به مدت زمانی کوتاه و تا رسیدن به بانک و پرداخت اقساط تجربه کنی.
سوار تاکسی میشوی و به جز صدای مبهم رادیوی کهنه، بوی سیگار راننده عصبی تاکسی که سعی میکند سیگارش را بیرون از پنجره نگاه دارد چیز دیگری را حس نمیکنی و غرق در افکارت میشوی.
یاد روزی میافتی که پای تخته، انشای “میخواهید در آینده چکاره شوید؟” را خواندی و نخواستی که مهندس و پزشک و خلبان باشی. دست میبری شیشه را پایین بکشی اما مثل همیشه دستگیرهای به دستت نمیآید و مجبوری اوضاع را تحمل کنی و به کارهای روتین روزانهات فکر کنی.
خسته میشوی! از اینکه قرار است در این جامعه تنها تو ببینی و کسی تو را نبیند!
پرده دوم:
در را باز میکنی و به چهره همکارانت نگاه میکنی؛ بعضیها طبق معمول تلفن به گوش دارند و تنها با حرکت سر سلامت میکنند و بعضیها که مشغول نوشتن متن خبر هستند با تاخیر دست میدهند اما نگاهشان بر صفحه مانیتور خشک شده است.
روز گذشته با یکی از همکارانت جر و بحث کردهای و او را می بینی که پشت یکی از میزها نشسته و زیر چشمی تو را نگاه میکند و تو سنگینی نگاهش را حس میکنی اما به قدری سرت شلوغ است که دیگر وقت فکر کردن به این موضوع را نداری.
پشت میزت که مینشینی انواع و اقسام یادداشتها و فکسهای ادارات مختلف را میبینی و شروع میکنی به نوشتن؛ احساس میکنی دیگر این قلم با دستت عجین شده و انگشتهایت را میفهمد.
غرق در نوشتن هستی که سردبیر صدایت میزند و تو باید در سریعترین زمان ممکن به اتاقش بروی؛ البته میدانی که میخواهد از مطلب دیروزت گلایه کند چون باعث دلخوری بعضی از آقایان مسئول شده است!
یادت میآید همین آقای مدیر چند ماه پیش خود را بسیار نقدپذیر خوانده بود اما واقعا فاصله حرف تا عمل.. بگذریم تا کار به شکایت نرسیده!
حرفهای مدیرمسئول را میشنوی اما بعضیهایشان را متوجه نمیشوی چون مگر جز واقعیت چیزی نوشتهای؟!
البته تاریخ گواهی میدهد که حقیقت همیشه تلخ بوده است!
فشار کار زیاد است و میخواهی از این به بعد گل و بلبل بنویسی اما مگر نه این است که خبرنگار چشم بیدار و وجدان آگاه جامعه است؟! مگر نه اینکه قرار است ما رکن چهارم دموکراسی باشیم؟!
ژست بیخیال شدن را میگیری و مینشینی و مینویسی و مینویسی و باز هم مینویسی… ساعتت را نگاه میکنی و میبینی که عقربههای بازیگوش و کم تحمل ساعت عدد ۶ را نشان میدهند اما هنوز کارهایت تمام نشده، زیرا قرار است تو همیشه کارگر باشی و تا آخر دنیا کارهای ناتمام و نوشتهها و حرفهای مانده در گلویت ادامه داشته باشند.
وسایلت را جمع میکنی تا به خانهای بروی که شاید به نبودنهای گاه و بیگاهت عادت کرده؛ روزها که نیستی و شبها هم دیگر خودت نیستی!
پرده سوم:
شامت را خوردی، قرار است استراحت کنی اما هنوز هم کلمات و واژهها دور سرت میچرخند و قرار است همیشه با تو باشند.
خستگی کار روزانه تنها یک موسیقی بدون کلام از بابک بیات و یا شعری از حسین منزوی و یا فیلمی از بهرام بیضایی میتواند جبران کند که البته وقت برای اینها هم نیست و به ناچار تنها به قطعه کوتاهی از نوای تار محمدرضا لطفی بسنده می کنی.
حالا رختخوابت صدایت میزند و تو ناخواسته به سمتش میروی و به این میاندیشی که شب حرفهای زیادی با تو دارد؛ حرفهایی که از روزت جا مانده است.
چرخ میخوری و کم کم چشمانت گرم میشود رویای جهانی را داری که روزی آگاهی حاکم انسان باشد. میدانی خواب و رویاست اما دل خوش هستی، زیرا به قول سورئالیستها رویا واقعیت دارد.
خورشید بالا آمده و نیامده و باز هم صدای زنگ تلفن…
روزبه کاظمی، دانشجوی روزنامه نگاری دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی
انتهای پیام/ عکس از: hamshahritraining.ir