سرویس فرهنگی ارتباط امروز: من در آن زمان کودک بودم. من و دوستانم از این بیماری هیچ چیز نمی دانستیم. اگر از بزرگترها در مورد آن می پرسیدیم، جوابشان بیشتر ما را دچار سردرگمی و وحشت می کرد. غیراز طاعون، بیماری فلج اطفال نیز آن زمان میان کودکان غوقا می کرد و بزرگترها که از طاعون چیزی نمی دانستند، در جواب ما می گفتند که بیماری فلج اطفال است. اگر از خانه بیرون بیایید شما را می کشد و یا برای همیشه فلج می شوید. به هیچ کس اعتماد نکنید و با هیچ کودک غریبه ایی دوست و همبازی نشوید.
ترس و وحشت چنان وجودمان را در بر گرفته بود که از یاد برده بودیم چطور بخندیم و یا چطور بازی کنیم. هنوز می توانم ترسم را از بیماری، لحظه ایی که روی تخت دراز می کشیدم، به یاد آورم. از این موجود وحشتناک هیچ چیز نمی دانستم، شبها از ترس مدام پاهایم را تکان می دادم تا ببینم هنوز تکان می خورند یا نه. باور کنید هنوز این کابوس رهایم نکرده است.
در میان ما دختران تنها یک دختر بود که هیچ ترسی از طاعون و فلج اطفال نداشت. دختری بنام آیرن کرین. او را در خاطراتم، در آن روزهای سخت و وحشتناک به یاد می آورم که چگونه به هر موضوعی می خندید. خنده های او چنان قوت قلبی به همراه داشت که تمام کسانی را که هنوز به یاد می آورم با خنده های او غمهای خود را از یاد می بردند. آیرن زیباترین دختر مدرسه ما بود و علاوه بر آن میان تمامی دانش آموزان و معلمان محبوبیت زیادی داشت. یادم می آید زیاد اهل درس خواندن نبود اما برای هیچ کس درس نخواندن او عیب به حساب نمی آمد و از محبوبیتش کم نمی کرد.
آیرن، خواهری داشت که از او یکسال کوچکتر بود. مادرش او را کارولین صدا می زد. اما بیرون از خانه همه ما او را با نام خواهر آیرن می شناختیم. کارولین از اینکه او را بنام خواهر آیرن صدا می زنند، گله ای نداشت. گروه دختران نیز بنام گروه آیرن شناخته می شد. هنوز به یاد می آورم که او در مرکز دنیای ما قرار داشت و چگونه در کنار او خود را از یاد می بردیم. در دنیای ما فقط آیرن بود.
خواهر آیرن به خوبی می دانست که نمی تواند با زیبایی چهره خواهرش و رفتار مجذوب کننده او رقابت کند و مانند آیرن محبوب باشد. برای او همین که در سایه خواهرش باشد و بنام خواهر آیرن شناخته شود، کافی بود.
در آن روزهای وحشتناک و سخت یادم می آید که آیرن رو به همه ما کرد و گفت: من از فلج اطفال هیچ ترسی ندارم. ما هرگز به آن مبتلا نمی شویم. خواهید دید. هیچ یک از ما به فلج اطفال مبتلا نخواهد شد. آیرن چنان محکم حرفهایش را زد که همه ما و از همه بیشتر من نسبت به ترسی که از این موجود وحشتناک داشتیم، لحظه ای خجالت کشیدیم.
بعد از حرفهای او جینی اسمیت شهامت به خرج داد و همه ما را به صرف عصرانه و بازی به خانه خود دعوت کرد. بزرگترها که همیشه ما را از کنار هم بودن می ترساندند، اجازه مهمانی و دورهم بودن را به ما ندادند. اما با دیدن خواهش های ما و شوقی که داشتیم بالاخره قبول کردند. آنها به یکدیگر گفتند: این گروه دختران تقریبا هر روز یکدیگر را می بینند. جای نگرانی نیست.
منظورشان از گروه دختران، همه به جز خواهر آیرن بود. او به این مهمانی دعوت نشده بود. چون نه هم سن دختران گروه بود و نه جینی اسمیت می دانست که آیرن خواهری دارد.
وقتی اسم خواهر آیرن آمد، او به یکباره گفت: مهم نیست. کارولین حالش خوب نبود. فکر کنم شکم درد داشت.
یادم می آید مهمانی بسیار خوبی را خانوده اسمیت برایمان تدارک دیده بودند. بازی ها سرگرم کننده و غذاها بسیار خوشمزه بودند. آن روز، آن مهمانی چنان سرگرم مان کرده بود که برای لحظه ایی همه ما فراموش کردیم که موجودی غریب و وحشتناک در میان شادی های ما، در کوچه پس کوچه های شهر، میان مردم و شاید خانه جینی جولان می دهد.
اوایل شب مهمانی به پایان رسید. کلاه هایمان را سرمان گذاشتیم و کت هایمان را پوشیدیم و آماده رفتن از خانه جینی شدیم. در حال تشکر از خانواده اسمیت بودیم که ناگهان تلفن زنگ زد.
هنوز چهره مادر جینی را هنگامی که با تلفن صحبت می کرد به یاد می آورم. هنوز می توانم وحشتی را که در صورتش پیدا شد ببینم. هنوز می توانم اشکهایش را هنگامی که تلفن را قطع کرد، ببینم. او با صدایی لرزان رو به آیرن گفت: مادر تو بود. کارولین به فلج اطفال مبتلا شده است. تو نمی توانی به خانه برگردی و مجبوری اینجا بمانی. شاید هنوز نگرفته باشی.
سکوتی وحشت آلود صدای خنده هایمان را خفه کرد. ترسیدن از آیرن و موجود وحشتناکی که شاید با او همراه باشد، برای همه ما بسیار دیر بود. ما تمام آن روز با او و در کنار او در یک خانه بودیم.
همه ما از آیرن فاصله گرفتیم. با عجله و ترس بدون هیچ حرفی به سمت در خانه دویدم. ترس از موجود وحشتناکی که شاید ما را هم لمس کرده باشد و یا به دنبالمان می آید، ما را از هم دورتر می کرد. به سمت خانه هایمان می دویدیم. ترس از فردا تا دم خانه دنبالم آمده بود و حتی زودتر از من وارد خانه شده بود. او در خانه را برایم باز کرد. خانه ای که شاید در آن فردا یا فلج شده باشم و یا جنازه ام را از آن بیرون می بردند.
نمی دانم آیرن در خانه اسمیت ماند یانه. یادم می آید با ترس پله ها را بالا رفتم. بدون آنکه با پرستار خانه که شبها کنارم می ماند و چون مادر دوستش داشتم، صحبت کنم به اتاقم رفتم و نامه ایی برای پدرم نوشتم. یادم می آید نامه ایی بسیار کوتاه برای او نوشتم. به پدرم التماس کرده بودم که هر چه زودتر به این شهر بیاید و مرا به یک جای امن، هر جایی به غیر از این شهر ببرد. آن روزها نمی دانستم که آن موجود وحشتناک در همه شهرها به کمین نشسته است. به هر حال پدرم آمد و مرا از آن شهر برد. من با شادی آن شهر را ترک کردم و هرگز فکر نمی کردم که تا ۱۵ سال دیگر آن شهر را نخواهم دید.
زن جوانی شده بودم وقتی دوباره به آن شهر برگشتم به خانه قدیمی و دیدن پرستارم که هنوز در آن خانه بود، رفتم. اتاق نشیمن همان دکور و مبلمان را داشت و از زمان کودکی تا به امروز هیچ تغییری پیدا نکرده بود. همه چیز سر جایش بود.
پرستار از گروه قدیمی دختران گفت و از اینکه بعضی از دخترها ازدواج کرده اند. از من پرسید جینی اسمیت، لیلا دی، خواهران کرین و دیگر دختران را به یاد می آورم؟
با شنیدن اسم خواهران کرین ترس وجودم را لرزاند. دوباره بچه شده بودم. ترس از موجودی غریب و وحشتناک که مرا یا خواهد کشت یا فلجم خواهد کرد، دوباره در من بیدار شد، در اتاق نشیمنی که هیچ تغییری پیدا نکرده بود.
سرفه ای کردم و به او گفتم همه را به یاد دارم. خواهران کرین چه کار می کنند؟
- درست مثل قبل. مثل همان روزها. یکی بسیار محبوب است و دیگری در سایه ی او زندگی می کند.
با عصبانیت رو به او گفتم. ظالمانه است. کارولین به فلج اطفال مبتلا شده بود. چطور از او توقع دارید که مثل خواهرش باشد؟
- خانم! این آیرن است که در سایه خواهرش زندگی می کند. او یک دختر احمق بود. یادتان می آید که چگونه می خندید و همیشه مسخره بازی درمی آورد. الان هم او همین شکلی است. یک احمق تمام عیار و همه مردم شهر این موضوع را می دانند. در همه مهمانی ها و دور همی ها او را خواهر کارولین صدا می زنند.
- کارولین حالش خوب است؟
- البته که خوب است. با اراده ایی قوی که از خودش نشان داد حالش روز به روز بهتر شد. اکنون هم حالش خوب است بسیار بهتر از آنکه شما فکرش را بکنی. کارولین در آن روزهای که بیمار بود درد و رنج زیادی راتحمل کرد. خودش می گوید که تحمل آن دردها از او انسان قوی تری ساخت.
- انسان قوی تر؟
- بله- کارولین کرین اکنون نویسنده است. نویسنده ای مشهور که همه شهر او را می شناسند و به او احترام می گذارند. شاید پاهایش کمی مشکل داشته باشد اما بسیار مستقل است و همه کارهایش را به تنهایی انجام می دهد. صبور باش. او را می بینی.
در همان موقع صدای زنگ در به صدا در آمد و پرستار، خدمتکار را صدا زد تا در را باز کند. خدمتکار به اتاق نشیمن آمد و پرستار از او پرسید چه کسی پشت در بود؟ هرگز جمله خدمتکار را فرموش نمی کنم.
او گفت: خواهر کارولین است.
پرستار نگاهی به چهره حیرت زده من انداخت و با لبخندی گفت: به تو چه گفتم!!!!
انتهای پیام/ نویسنده: وینا دلمار، مترجم: فرهاد فخرایی