سرویس فرهنگی ارتباط امروز– یک دلار و هشتاد و هفت سنت. تمام پس اندازش بود. با آنکه سعی کرده بود هزینه ها را کمتر کند و با خرید مواد غذایی ارزان که معمولا در تره بارها پیدا می شود پول بیشتری پس انداز کند، اما تنها یک دلار و هشتاد و هفت سنت داشت.
دلیا دوباره پولهایش را شمرد. اشتباه نکرده بود. با تمام سختی های که تحمل کرده بود تنها یک دلار وهشتاد وهفت سنت پس انداز داشت و فردا روز کریسمس بود.
خوب می دانست که پولش برای خریدن هدیه کریسمس کافی نیست. روبروی آینه ایستاد و به یاد فاصله خانه اش تا بازار تره بار افتاد، به یاد زخم های پاهایش که به عشق خریدن هدیه کریسمس در این فاصله تحمل کرده بود افتاد و آینه شاهد اشکهایی بود که از چشمان او سرازیر می شدند.
دلیا در خانه ای کوچک و فقیرانه ای کنار همسر خود جیمز دلینگهام زندگی می کرد. خانه ای با یک اتاق خواب کوچک، آشپزخانه ای که به زور دو نفر در آن جای می گرفتند و دستشویی که در آن یک دوش حمام هم داشت تا اینگونه خانه ای کامل باشد.
در آن دوران که بیشتر مردان بیکار بودند، جیمز دلینگهام جوان خوش شانسی بود که سرکار می رفت. اما حقوق او نمی توانست مخارج زندگی مشترک را تامین کند و بیشتر حقوقی که می گرفت برای اجاره خانه کنار گذاشته می شد. دلیا بارها برای کمک به همسرش به بنگاه های کاریابی رفته بود اما بخت با او یار نبود و کاری پیدا نمی کرد. تمام دلخوشی جیمز بعد از آنکه از سرکار به خانه می آمد روی گشاده دلیا بود و لبخند او که همیشه سختی های زندگی را از یاد او می برد.
دلیا اشکهایش را پاک کرد و آبی به صورتش زد و جلوی پنجره ایستاد. نگاهش به گربه خاکستری روی دیوار افتاد. گربه خاکستری بر روی دیوار خاکستری در یک خیابان خاکستری. به چشم دلیا همه چیز و همه کس، پشت پنجره خاکستری بودند.
هنوز یک دلار و هشتاد و هفت سنت را در دست داشت. فردا روز کریسمس بود و او تمام سختی ها را به جان خریده بود تا بتواند با پس اندازش برای جیمز که عاشقانه او را دوست داشت، هدیه ای بخرد.
به سمت کشوی کنار آینه رفت تا پول را درون آن بگذارد. دوباره نگاهی به آینه انداخت. به چشمان بی روحی که در آینه به تماشای او نشسته بودند.
جیمز ساعتی دیگر به خانه بر میگشت و او باید با لبخند و شوقی که از نگاهش لبریز می شد به استقبالش می رفت. شانه را برداشت تا موهایش را مرتب کند. چشمانش همچنان میزبان ابرهای تیره و خاکستری رنگ بودند. اما او سعی می کرد با دیدن عکس همسرش و عشقی که در سینه نسبت به او داشت، ابرها را کنار بزند.
موهایش را که مرتب کرد، به آینه لبخندی زد و آینه که تحمل بار سنگین غم او را نداشت چاره ای برای خریدن هدیه کریسمس اندیشید و به دلیا راه حلی نشان داد. راه حلی که تنها یک زن عاشق می تواند بپذیرد.
اکنون دلیا پیش روی خود دو موهبت می دید. دو موهبت درخشان چون خورشید تابنده که ابرهای تیره و خاکستری رنگ چشمانش را کنار زده بود. یکی ساعت قدیمی جیمز بود که از پدربزرگ به پدرش و از پدر به او ارث رسیده بود. ساعتی که هرگز از خود جدا نمی کرد و همیشه با دیدن آن به یاد پدرش می افتاد و دیگری چاره ای که آینه به او نشان داده بود.
کت قهوه ای کهنه اش را بر تن کرد و کلاهش را بر سر گذاشت. پله ها را تند تند پایین آمد و در خیابان شروع به دویدن کرد. نفس نفس زنان روبروی آرایشگاه مادام الویسی ایستاد و به موهای روی سر مانکن ها نگاهی انداخت. بالاخره وارد آرایشگاه شد و رو به مادام الویسی گفت: می خواهم موهایم را بفروشم.
مادام الویسی نگاهی به موهای او انداخت و بعد از چند دقیقه گفت: موهای تو برای کار ما مناسب است. بابت موهایت بیست دلار می دهم.
دلیا روی صندلی روبروی آینه دوباره میزبان ابرهای خاکستری رنگ بود.
از آرایشگاه مادام الویسی با عجله به سمت مغازه ساعت فروشی رفت و برای ساعت جیمز زنجیری خرید. ساعت فروش از او بابت زنجیر ساعت بیست و یک دلار گرفته بود و او خوشحال از اینکه توانسته برای جیم هدیه کریسمس بگیرد به خانه برگشت.
شام مفصلی درست کرد و هدیه جیم را روی میز گذاشت. به سمت آینه رفت تا خود را مرتب کند که نگاهش به موهای سرش افتاد. شبیه دختر مدرسه ای ها شده بود. نمی توانست احساس جیمز را بعد از دیدن خودش پیش بینی کند. از اینکه عصبانی می شود، یا با دیدن موهای مردانه او از چشمش می افتد. با خود می گفت: چاره ای دیگری نداشتم. باید برای او هدیه ای می خریم. موهایم دوباره بلند می شود.
ساعت هفت شب، میز شام چیده شده بود و دلیا به انتظار جیمز نشسته بود. هم خوشحال بود که توانسته برای همسری که عاشقانه دوستش داشت، هدیه ای برای روز کریسمس بخرد و هم مضطرب از احساس همسرش وقتی او را با موهای کوتاه می دید.
در خانه باز شد و جیمز با همان شادی و لبخند همیشگی وارد خانه شد. کتش را که به تنش زار می زد از تن درآورد و آویزان کرد. با دیدن دلیا خشکش زد. لبخندش بر لبانش پژمرد. روبروی دلیا مردی ایستاده بود که او نمی توانست احساس اش را درک کند. در چهره جیمز نشانی از عصبانیت نبود. تنها با بهت و تعجب به دلیا نگاه می کرد.
دلیا به جیمز نزدیک شد و دستان او را گرفت. با دیدن بهت نگاه همسرش که به ناامیدی آغشته بود به گریه افتاد و به او گفت: موهایم را فروختم تا برای تو هدیه کریسمس بگیرم. اینطور نگاهم نکن. موهایم دوباره بلند می شود. بیا ببین چه هدیه ی زیبایی برای تو گرفتم. مطمئنم خوشحال میشوی. بیا ببین.
جیمز با لکنت پرسید: موهایت را فروختی؟
- فروختم تا بتوانم برای تو هدیه ای بگیرم. مجبور شدم.
جیمز که هنوز از شوک دیدن همسرش بیرون نیامده بود با ناامیدی دوباره پرسید: موهایت را فروختی؟
- گفتم چاره ای نداشتم. فقط می خواستم برای جشن سال نو تو را خوشحال کنم. موهایم را فروختم چون تو را عاشقانه دوست دارم. بیا جیمز، بیا هدیه ات را ببین. برای ساعت اجدادی زنجیر گرفتم که دیگر نگران گم شدن آن نباشی. بیا ببین.
جیمز سعی کرد خود را جمع و جور کند. دوباره نگاهی به موهای همسرش انداخت و از جیبش هدیه ای بیرون آورد و روی میز گذاشت. صندلی را بیرون کشید و روی آن نشست. با لبخندی رو به دلیا گفت: موی کوتاه هم به تو می آید. حالا تو بیا و هدیه ات را باز کن.
دلیا بدون معطلی و با شوق بسیار هدیه را باز کرد. با دیدن هدیه خود، اینبار او خشکش زد. ابرهای تیره دوباره مهمان چشمهایش شده بودند. بغض سنگینی در گلویش احساس می کرد و با دیدن چشمان جیمز که اینبار با عشق و شوق او را می نگریستند، به گریه افتاد.
جیمز برای او شانه خریده بود. شانه ای که وقتی با او بیرون می رفت از پشت ویترین مغازه نشانش می داد و به او می گفت چقدر دوست دارد این شانه برای او باشد. شانه ای زیبا و گرانقیت که او هرگز فکر نمی کرد روزی آن را از جیمز هدیه بگیرد.
دلیا شانه را برداشت و به سمت آینه رفت و موهای کوتاه خود را با آن شانه زد. در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد و بغض سنگین گلویش اجازه صحبت کردن و یا قدردانی از همسرش را به او نمی داد.
لحظه ای بعد که کمی آرام گرفت رو به جیمز گفت: حالا نوبت دیدن هدیه توست. حالا دیگر می توانی ساعتت را بدون نگرانی همه جا با خود ببری. جیمز ساعت را بده. ببین چه زنجیر قشنگی برای ساعت تو خریدم.
اما جیمز از جایش تکان نمی خورد و با لبخند به دلیا نگاه می کرد.
- این زنجیر را دوست نداری؟
- خیلی قشنگه دلیا. اما من، من
- ساعت را بده به من جیمز
- دلیا من ساعت را فروختم. با پول ساعت این شانه برای تو خریدم.
انتهای پیام/ نویسنده: او هنری مترجم: فرهاد فخرایی